«اون بلندگو رو بده به من بچه»

  1. خیلی دوست دارم آدم‌ها از گوشه جاده یا توی پلیس­راه سوار ماشین شوند؛ مثلا وقتی قرار است سه چهار نفری برویم سفر، دوست دارم هرکس بیاید گوشه جاده‌­ای، برهوتی یا صحرایی، ملحق شود به تیم. امروز فهمیدم این حس مسخره از کجا می‌­آید. از میل من به فیلم. بعد یادم آمد که دوس‌­دختر شونزده‌هفده سالگی­م، برای همین رها کرد کل ماجرا را. گفت «تو قشنگی. اما داستان و فیلمی. واقعی نیستی». به این شهود که رسیدم دست از اصرارم به پریسا برداشتم که گوشه جاده سوارش کنیم.  راست هم نکردم که زینب از توی هواپیما بپرد وسط مسیر که سوارش کنیم. همه از خوشحالی اشک شوق ریختند.
  2. واو مریض است. سرما خورده. برایش آب لیموشیرین می­برم توی اتاق. می‌­نشینم روی تشک، دست می‌­کشم توی موهای کوتاه تیغ­‌تیغی‌­اش. چشم‌­هایش را باز می‌­کند و می‌­گوید «چقدر سروصدائه». جواب می­‌دهم «جنگه». احساس می­‌کنم توی سرم طبل می‌­زنند. احساس می‌­کنم تشک رفته وسط دسته‌های عزاداری. لیوان را محکم می‌­گیرم توی دستم و فشار انگشت‌­هایم را بر جداره نازک شیشه‌­ای‌اش حس می‌­کنم. آدم موجود عجیبی است؛ گاه حتی سرماخوردگی ساده فکسنی آدم­هایش، غصه می­دواند توی دل بی‌صاحابش. «اون بلندگو رو بده به من بچه».
  3. اگر زیادی مرگ­‌آگاهید، داستان «یکی مثل همه» فیلیپ راث را نخوانید. ما همه «یکی مثل همه» ایم و شاهد زوال و نابودی. همان چیزی که فروید می‌­گوید: انسان با همه تقلاها، جان کندن­‌ها و مقابله‌هایش با طبیعت، نمی­‌تواند حریفش شود؛ وا می­‌ماند.