- خیلی دوست دارم آدمها از گوشه جاده یا توی پلیسراه سوار ماشین شوند؛ مثلا وقتی قرار است سه چهار نفری برویم سفر، دوست دارم هرکس بیاید گوشه جادهای، برهوتی یا صحرایی، ملحق شود به تیم. امروز فهمیدم این حس مسخره از کجا میآید. از میل من به فیلم. بعد یادم آمد که دوسدختر شونزدههفده سالگیم، برای همین رها کرد کل ماجرا را. گفت «تو قشنگی. اما داستان و فیلمی. واقعی نیستی». به این شهود که رسیدم دست از اصرارم به پریسا برداشتم که گوشه جاده سوارش کنیم. راست هم نکردم که زینب از توی هواپیما بپرد وسط مسیر که سوارش کنیم. همه از خوشحالی اشک شوق ریختند.
- واو مریض است. سرما خورده. برایش آب لیموشیرین میبرم توی اتاق. مینشینم روی تشک، دست میکشم توی موهای کوتاه تیغتیغیاش. چشمهایش را باز میکند و میگوید «چقدر سروصدائه». جواب میدهم «جنگه». احساس میکنم توی سرم طبل میزنند. احساس میکنم تشک رفته وسط دستههای عزاداری. لیوان را محکم میگیرم توی دستم و فشار انگشتهایم را بر جداره نازک شیشهایاش حس میکنم. آدم موجود عجیبی است؛ گاه حتی سرماخوردگی ساده فکسنی آدمهایش، غصه میدواند توی دل بیصاحابش. «اون بلندگو رو بده به من بچه».
- اگر زیادی مرگآگاهید، داستان «یکی مثل همه» فیلیپ راث را نخوانید. ما همه «یکی مثل همه» ایم و شاهد زوال و نابودی. همان چیزی که فروید میگوید: انسان با همه تقلاها، جان کندنها و مقابلههایش با طبیعت، نمیتواند حریفش شود؛ وا میماند.