برای آنها که ویلچر مرا هل می‌دادند (یا چند خطی در زمینه سیستم درمانی)

1. سال‌های سال، آن صدای خوردن توپ به پا، به زمین، به تیر دروازه، برای من از قشنگ‌ترین صداهای دنیا بود؛ کنترل توپ با بدن، پا، سینه، یکی از بهترین حس‌های ممکن است؛ انگار لااقل چیزی هست توی دنیا که بتوانی آنطور که دلت می‌خواهد سرهمش کنی، کنترلش کنی و بازی‌اش بدهی، یا شاید هم من (متاسفانه) آدم کنترلگری هستم. آن صدا، کش می‌آید توی سالن و پخش می‌شود. دنیا می‌ایستد و همه تمرکزت می‌شود همان توپ. آن بیرون دیگر مهم نیست. غنیمتی است برای خودش آن لحظه‌ها؛ یک‌جور انزوا، مراقبه شاید. ماجرا تا جایی کش می‌آید که آسیب‌ها را یکی‌دوتا رد می‌کنی، جدی‌شان نمی‌گیری.

2. مچ پای من همان سال‌ها چندباری پیچ خورد، مو برداشت، منع شدن‌های دوسه‌ماهه از بازی و فعالیت سنگین. اما دست‌آخر من بودم وسط زمین فوتسال با بازوبند کاپیتانی که بچه‌ها پسم می‌دادند. همان موقع‌ها به توصیه دیگران رفتیم دکتر ارتوپد. نیم‌نگاهی بهم انداخت و به مادرم گفت «هیچی‌ش نیست. دختره و لوس». برای من و مادرم خیلی جمله عجیبی بود. ارتوپدهای دیگر هم هرچند ظاهرا انقدرها سکسیستی با ماجرا برخورد نکردند، ولی پیشنهاد جالبی ندادند جز سازش. من با همان درد عجیب توی مچ پام، بازی کردم، داد زدم، گل زدم، بردیم و باختیم. مچ پایم هم برای خودش داد می‌زد. لابد چون مچ پای یک زن بود، کمی لوس بار آمده بود.

3. سه‌چهار سالی می‌گذرد. نشسته‌ایم توی یکی از کافه‌ها. علی دارد لینوکس نصب می‌کند برایم. خاله‌ام زنگ می‌زند که «بمیری و بمانی، برایت وقت دکتر گرفته‌ام به‌زور و باید بروی همین امشب». آنقدر از معجزات رئیس فدراسیون پزشکی تعریف می‌کند که بساط لینوکسمان را جمع می‌کنیم و می‌رویم می‌نشینیم توی مطب. همه جای مطب پر است از مشتی لوح تقدیر و مدال (نمی‌فهمم آدم‌ها چرا انقدر لوح تقدیر دوست دارند). موقع برگشتن خیابان الوند را پیاده می‌رویم پایین، می‌ایستیم وسط میدان، زیر فواره‌های آب، و سیگار می‌کشیم. جفتمان می‌دانیم ماجرا جدی نیست و دکتربازی بی‌مزه‌ای است که فقط لینوکس نصب کردنمان را خراب کرده.

4. دست‌آخر جراح بعد از MRI تشخیص عمل جراحی می‌دهد؛ غضروف مچ پایم خُرد شده، قسمتی از استخوان سیاه شده و خون‌رسانی درست صورت نمی‌گیرد. این را دستیار دکتر بهم می‌گوید. من هاج‌وواج نگاه می‌کنم و توضیح بیشتر می‌خواهم. توضیح خاصی نمی‌دهد: «یه عمل ساده‌س. سه ماهه خوب می‌شی».

5. تقریبا یک سال بعد تن می‌دهیم به عمل جراحی. دراز می‌کشم روی تخت باریک توی آن اتاق سرد؛ طبقه پنجم یا شاید هم چهارم بیمارستان آتیه. به ابزارها نگاه می‌کنم و سعی دارم به جای نگاه کردن به زنی که دستیار دکتر بیهوشی است، قیافه پزشک جراح را به یاد بیاورم؛ یک‌بار بیشتر ندیدمش و آن هم در حد دو سه دقیقه. مابقی را اما نمی‌فهمم. موقعی که به هوش می‌آیم توی اتاق ریکاوری‌ام. بیهوشی از بهترین حس‌های دنیا است؛ هیچ و خالی و سبک. سعی می‌کنم بنشینم. پایم تا زانو توی آتل گچی است. انگشت‌های پایم را تکان می‌دهم. تکان می‌خورند. دوروبر را نگاه می‌کنم. زنی از درد ناله می‌کند. یکی از پرستارها بدو بدو می‌آید که «بخواب. چرا نشستی». موقع بیرون آمدن، روی برانکارد نشسته‌ام و به شیوا دست تکان می‌دهم که پشت شیشه اتاق عمل است. می‌خندیم. نگهبان هم می‌خندد.

6. در ویزیت بعدی، جراح نیست. روی دیوارهای مطب زده‌اند «دکتر ر… بعد از جراحی بیمار را ویزیت نمی‌کند و پزشکان دیگر این کار را انجام می‌دهند». پزشک دیگر، اما کمی گیج است. پرونده را این‌ور آن‌ور می‌کند. آتل پا را باز می‌کند؛ بوی بتادین می‌آید. نشسته‌ام روی تخت و نگاه می‌کنم به سه سوراخ روی مچ پایم، به لکه‌های خون، به نخ بخیه‌ها و فکر می‌کنم که چرا حلزون‌ها دوجنسی‌اند که داد می‌زند «دراز بکش. از حال می‌ری با دیدن این وضعیت». برای من و شیوا – خواهرم  – خیلی عجیب است که آدم چرا باید با سه تا سوراخ از حال برود. برای من دوجنسی بودن حلزون‌ها عجیب‌تر است البته. یکهو می‌گوید «عمل دوم دارید شما». ما مبهوتیم. بحث و جدل. درست جواب نمی‌دهد و می‌گوید از جراح بپرسید. جراح کجاست؟ در سفر و یک ماه دیگر می‌آید. نسخه ساختن آتل می‌نویسد. در سکوت.

7. وحیده، ویلچرم را هل می‌دهد و می‌رویم برای ساخت آتل. طراحی سه‌بعدی نداریم در ایران و پایم را گچ می‌گیرند و با قالبش آتل می‌سازند. علاوه بر درد، دوسه روز معطلی و رفت‌وآمد دارد. روی ماشین‌ها یادداشت می‌گذاریم که «من ویلچر دارم، شما روی پل پارک کرده‌اید»؛ «درست که داشتن 206 اتوماتیک لذت‌بخش است، اما پارک کردن روی پل، مصیبتی است برای آدم‌هایی که مثل من ویلچر دارند». حالا من یک پای مصنوعی زشت دارم که علاوه بر عصازیربغلی‌ها و ویلچر، به ابزارهای تفریح دوستانم اضافه شده و باهاش شوخی می‌کنند؛ پایشان می‌کنند و می‌گذرند از اینکه گچی وجود ندارد که رویش یادگاری بنویسند.

8. پریسا می‌گوید نیازی به عمل دوم نیست؛ چندتایی از پزشک‌هایی که همکارش هستند، با او موافقند. این‌بار را با پریسا می‌رویم مطب: لشکرکشی دونفره. پزشک شروع می‌کند به استفاده از همان کلماتی که من درباره‌شان هیچ نمی‌دانم و اسمشان را هم نشنیده‌ام. پریسا اما با توجه به رشته‌ و تخصصش، پابه‌پای جراح بحث می‌کند و سوال می‌پرسد. جراح عصبانی می‌شود و ما را با جمله «برید هر غلطی می‌خواید بکنید» از مطب می‌اندازد بیرون. ما از خیابان الوند، از آن سربالایی بدمان می‌آید؛ از آن وضعیت بلاتکلیفی بیمارها که توضیح درستی نمی‌گیرند. البته در همین جلسه موفق می‌شویم یک چیزی را بفهمیم: هزینه کردن زمان و چهارصد هزار تومان برای آن آتل بیهوده بوده و اصلا نباید آتل تجویز می‌شده. خلاصه که اشتباهی شده و «کدوم احمقی این رو ساخته و تجویز کرده». زینب می‌گوید «آتل رو قاب بگیرید، با پیک بفرستین مطب»!

9. نمی‌خواهم روضه بخوانم. می‌گذرم از افسردگی، از بی‌اعتمادی، از اینکه آدم عینا می‌بیند چه موجود ناتوانی است؛ از اینکه می‌تواند دوروبری‌هایش را در شرایط نسبتا بد تحلیل کند و از طرز مراقبت‌هایشان آنها را بهتر بشناسد؛ از اینکه این شناختن چقدر تلخ است. از اینکه سه ماه وعده‌داده‌شده، شش ماه شد و هیچ‌کس پاسخگو نبود. اما شاید بتوانم مرثیه بخوانم برای سیستم درمانی ایران. پریسا می‌گوید جراح‌ها علاوه بر دستمزدی که از بیمارستان می‌گیرند، و پول کلانی که بیمار پرداخت می‌کند، از بودجه دولتی هم به ازای هر جراحی، پول می‌گیرند. من فکر می‌کنم یک آدم مگر چقدر پول می‌خواهد؟ مگر پول مال همه آدم‌ها نیست؟ چطور می‌شود که وقت و وضعیت فیزیکی و روانی بیمار، به اندازه پول مهم نباشد؟ آدم‌هایی که متخصصی آشنا یا دوست در دوروبرشان ندارند که کمک کند، چه میتوانند بکنند جز اعتماد به این سیستم؟ آدم‌هایی که دستشان خالی است و پول قرض می‌کنند چی؟ آدم‌هایی که خانواده‌شان در دسترس نیست، دوستان خوب ندارند و زنی هم نیست که کنارشان بایستد، پابه‌پایشان بیاید و ویلچرشان را هل دهد؟